اخبار عمومی
اعلام وصول 2
301356
تاریخ انتشار: 1399/06/16 18:32
طنز اجتماعی|محمد شریفی
مرد خجالت بکش!!! ما امروز لخت و پتی هستیم تو وعده ی گردوهایی را می دهی که ۸ تا ۱۰ سال دیگه معلوم نیست ثمر بدهند یا ندهند؟

پایگاه خبری عصرجهان؛ محمد شریفی✒️
🔸 وقتی ماهی گل، گالش های پاره پوره کرمعلی و شولار صد وصله ی نازخاتون را نشان شوهرش قوچ مراد می داد که برایشان کفش و لباس بخرد، قوچ مراد صدای دورگه اش را صاف کرد و با حرارات تمام گفت: زن ده تا درخت گردو کاشتم ، چشم روی هم که بذاری هشت تا ده سال دیگه گردوها به ثمر می رسند با پول گردوها هم برای خودت و هم برای نازخاتون و کرمعلی جومه و شلوار از جنس چیت قلمکار می خرم ، چنان خودت و بچه هایت را نو و نوار بکنم که چشمان قربانعلی از حسادت بترکد...
🔹 مرد خجالت بکش!!! ما امروز لخت و پتی هستیم تو وعده ی گردوهایی را می دهی که ۸ تا ۱۰ سال دیگه معلوم نیست ثمر بدهند یا ندهند؟...

بعضی از نماینده های مجلس  هم از این قول ها زیاد دادند و گردوهایشان هرگز به ثمر نرسید.

حکایت اول
بعد از "همین بس" و "دختربس" و نخواسته و "ماه بس" و" گل بس"، خدا به رحم آمد و ماهی گل بعد از ۹ ماه بارداری وضع حمل کرد و نره شیری بدنیا آورد و بعد از زایمان ۵ دختر ، حق به حق دار رسید و  اجاق عمو قاسمعلی بلاخره با یک چراغ موشی  روشن شد، اسم این مولود تازه بدنیا آمده را قوچ مراد گذاشتند،قاسمعلی و ماهی گل که اسم  پنج دخترشان را با پسوند "بس" نامگذاری کرده بودند تا خداوند حکیم را به رحم آورند و فرزند پسر به آنها مرحمت فرماید،بخاطر اجابت دعا و  به شکرانه ی این فیض عظیم،سر از پا نمی شناختند، پنج خواهر هم به همان میزان مرتبه و شاید اندکی بیشتر چون پروانه دور برادر می چرخیدند و تر خشکش می کردند و از بغل این یکی به بغل آن یکی می چرخید، چهل روز  گذشت و کم کم شکل و شمایل قوچ مراد نمایان شد، از جانب دو چشم احول(قلوچ) گوش هایش دراز ، لب و لوچه اش نیمه شتری ، رنگ پوستش برنزه اما تا دلتان بخواهد موهای سرش پرپشت ،به همین خاطر پنج خواهر تمام هنر و سلیقه خودشان را معطوف به موهای پرپشت تنها برادرشان مصروف می داشتند. هر کدام به سلیقه ای آن کله ی صاحب مرده را شانه می کردند و حالت می دادند. بعد از سه ماه مطابق یک رسم نوبت به سر تراشیدن قوچ مراد رسیده بود ، کاکاقلندر کاسب محل با یک ماشین سرتراشی آلمانی شروع به تراشیدن  کله ی قوچ مراد کرد، دخترها به التماس و دخیل افتادند که حداقل جلوی پیشانی قوچ مراد به کفایت دوتا کاکل در حد و اندازه یک شانه بسر یا هدهد لحاظ بشود،قاسمعلی و ماهی گل از روی ناچاری رضایت دادند، همین کاکل ها مقدمه اشتهار و معروفیت قوچ مراد در سطح وسیع و گسترده ای از روستای  زادگاه گرفته تا سایر آبادی های همجوار شد. چون کاکل های قوچ مراد را حنا گذاشته بودند، به قوچ مراد کاکل حنایی معروف و مشهور گشت، زندگی قوچ مراز آنقدر پرماجرا و عریض و طویل است که پرداختن به تمام ابعاد آن یک رمان چند جلدی می شود،در اینجا فقط به جریان ازدواج کاکل حنایی با بی بی جان می پردازم ، این قوچ مراد با تمام قناسی هایی که داشت ، حالا شما اگر عوارض لوسی و ننری را هم به آنها اضافه کنید،حساب کار دستتان می آید که این جناب قوچ مراد چه عتیقه ای بود، قاسمعلی که آدم تو دار و سرد و گرم چشیده ای بود ، حساب کار دستش بود که اگر دیر بجنبد و به قوچ مراد زن ندهد ، کلاه قوچ مراد پس معرکه تا قیام قیامت باقی خواهد ماند، به همین منظور خالو ویس مراد را خیلی گرم گرفت و با چند حاتم بخشی و نشت و برخاست و دادن مهمانی، دل خالو را بدست آورد و با کلی کوفت و زهر مار، بی بی جان را به عقد قوچ مراد درآورد، قاسمعلی که آدم زیرک و حرافی بود ، وقتی بی بی جان زیر بار نمی رفت که زن قوچ مراد بشود،گفت : بی بی جان ،چرا ناشکری میکنی ؟اگر زنِ قوچ مراد بشی، همه چیزت رو براه، نونت براه، گوشتت براه، پوستت براه،قول بهت میدم قوچ مراد از مرغ مسما گرفته تا بوقلمون شکم پر، ورِ دستت بذاره و تو هم مثلِ فرح دیبا ملکه ی ابران  تکیه بزن به بالش مخملی و واسه خودت کرکری بخون....
.خلاصه بی بی جان بیچاره زن قوچ مراد شد و چند سال بعدش قاسمعلی و ماهی گل فوت کردند ، قوچ مراد که اهل کار کردن نبود ، برای امرار معاش شروع کرد به فروختن ملک و میراث تا اینکه کفگیر به ته دیگ خورد و حسابی افتاد به پیسی، و دم یک موش هم در خانه اش سفید نمی شد ، زیرا نه آرد داشت و نه گندم و کرمعلی و نازخاتون دو بچه ی قد و نیم قد کفش و لباس مناسبی هم نداشتند، آخر سر قوچ مراد غیرتی شد و ده تا گردو کاشت و مرتب می گفت: بی بی جان اگه  هشت تا ده سال دیگه صبر کنی ، این گردوها  ثمری میشن و تنبان و شولار و  همه چیز برای خودت و کرمعلی و نازخاتون  میخرم!.. و چنان نو و نوارتان بکنم که چشمان قربانعلی از حسادت بترکد..
بی بی جان گفت : بازهم خدایا شکر که بابام هنوز زنده است و گندمی و برنجی و آردی جیره می دهد ورنه تا حالا خودم و بچه هایم از گرسنگی  پوست و استخوان بودیم...گردوهایت بخوره تو سرت من و بچه هایم حالا لخت و پتی هستیم ، صبر کنیم تا ده سال دیگه تا گردوهای تو به ثمر بنشینند ... خدا لعنتت کند مرد...

حکایت آخر:

چند سال دیگه باید صبر کنیم که گردوها ثمری بشوند. این حکایت شما را یاد وعده و وعید های چه کسانی می اندازد.

برچسب ها:
محمد شریفی ؛

بیشتر بخوانید :


کانال تلگرام عصر جهان



ثبت نظر

نام*
ایمیل(اختیاری)
نظر*