1403/02/04 22:19


300913
تاریخ انتشار: 1399/04/16 01:17
حکایت طنز│محمد شریفی
همه گل که متوجه موضوع شده بود گفت:مه تقی بروی روی اون تپه گردن خورشید رو بگیر و بیاریش پایین ...؟مه تقی گفت: خورشید را می خوای چه کار همه گل؟گفت :می خوام اجاق کور شده مان را باهاش روش کنم و برای میرزا و نجف آب پیازی درست کنم.

پایگاه خبری عصرجهان؛ محمد شریفی-نجف و قربون و مه تقی با گل صنم و همه گل بچه های قدم و نیم قدی بودند که صبح ها بره ها و بزغاله های کوچولو را به چرا می بردند و خورشید که غروب می کرد به آبادی بر می گشتند، نجف اینقد توی گوشم خوند و از چوپونی تعریف و تمجید کرد که من هم هوایی شدم و  تصمیم گرفتم ، برای یکبار هم که شده چوپان های کوچولوی آبادی را همراهی کنم ، مشک کوچکی از آب و بقچه ای از نان تیری و چند دنده خرما، یک چوبدست کوچولو، یک من شوق و ذوق و کنجکاوی و چند گرم تفرج و شادی، اسباب سفر من بودند که همه ی آنها را مهیا کرده بودم ،نجف امد دنبالم و دنبال بره ها و بزغاله ها راه افتادیم ،اولش خوب بود ، اما خیلی زود خسته و کلافه شدم ، دلم برای مادرم تنگ شده بود،بغضم در حال ترکیدن بود و به بندی گیر بود که به اندازه صد پدر مرده بزنم زیر  گریه ، همه گل گفت الان کاری می کنیم که خورشید زود غروب بکنه ، همینکه غروب کرد ما هم بزغاله ها را می بریم خونه...نجف مثل تعزیه خوان ها داد و هوار راه انداخت که پسر خورشید فوت کرد، بقیه رو به خورشید گریه و زاری را جانانه شروع کردن و به خورشید تسلیت می گفتند ، من هم ناخواسته گریه ام گرفت ، نجف گفت ، بابا داریم فیلم بازی می کنیم ، داریم خورشید را گول می زنیم که زودتر غروب بکند و ماهم به خونه برگردیم ، مه تقی گودال کوچکی با چنگ و پنگال کند ، گفت قبر پسر خورشید آماده است، نجف با چند شاخه بلوط و بادام تابوتی درست کرد و مه تقی سنگی را که نماد جنازه پسر خورشید بود را در چارچوب تابوت قرار داد و ما تشیع جنازه نمادین را شروع کردیم و اینقد سرگرم جزئیات خاکسپاری شدیم که ناهار خوردن یادمان رفت و خورشید هم غروب کامل کرده بود و ما خیال می کردیم که خورشید را گول زدیم و غروبش را زودتر از موعود به جلو انداختیم . بزغاله گل صنم نان های من را خورده بود و گرسنگی امانم را بریده بود، جریان را به نجف گفتم ، نجف گفت: من هیچی با خودم نیاوردم و روی بقچه ی نانی تو حساب باز کردم ، همه گل که متوجه موضوع شده بود گفت:مه تقی بروی روی اون تپه  گردن خورشید رو بگیر و  بیاریش پایین ...؟
مه تقی گفت: خورشید را می خوای چه کار همه گل؟
گفت :می خوام  اجاق کور شده مان را باهاش روش کنم و برای میرزا و نجف آب پیازی درست کنم...
نجف یادت بخیر ، گفتن کرونا گرفتی اما نرفتی ..

برچسب ها:
محمد شریفی ؛

بیشتر بخوانید :



Copy Right 2013 Artmis.ORG